[ad_1]
مردیا موسوی ناصر الدین شاه بارگاه برای اولین بار در باغی از روستای تجریش چشم همسایگان خود را دید. بلافاصله جویای احوال او شد و پس از بازگشت به تهران افرادی را نزد او فرستاد. نام اصلی او خدیجه تجرشی بود. پای او که به سمت قلعه ناصر الدین شاه باز می شد، فورالسلطنه نام داشت و البته شاه به خاطر چشمان زیبایش او را «همسایه» خطاب کرد. سالها بعد اکثر بانوان دربار نام ناصرالدین شاه را فراموش کردند.
شاه در یکی از سفرهایش به شمیران، جیران را دیده بود. پدرش باغبان بود و در دهکده ای تجاری زندگی می کرد. با این حال روایات زیادی در مورد این آشنایی نوشته شده است. روشنفکر شورشی ملقب به سلطان السلطنه در خاطرات خود از اولین ملاقات ناصرالدین شاه و خدیجه تجرشی می نویسد: زیر درخت رفت. دختری روستایی از درختی بالا رفت و یک توت خورد. دختر توجهی به شاه نکرد.
اما شاه توسط جمال دختر روستایی پذیرایی شد و به شوخی به او گفت: دختر! زنم میشی دختر شانه هایش را بالا انداخت و بدون اینکه بداند سخنران پادشاه کشور است، گفت: تو درون یک نفر نیستی. من زن شاه می شوم! و سپس با کلمه برو گم شو! او به فکر پایان دادن به گفتگو بود. اما خادمان شاه که هراسان و لرزان متوجه شدند که این مرد در این لباس و این خادم و پادشاه کشور است، از درخت همسایه پرید و با رفتاری مؤدبانه و شرم آور عذرخواهی کرد. پادشاه جوان که از ابتدا شیفته سکونت و مهبلش بود، او را به کاخ سلطنتی دعوت کرد و از او خواست تا با پادشاه ازدواج کند.
همسایه ها نه زیبا بودند و نه خاص
داستان یک دختر روستایی در راه کسب و کار به کاخ سلطنتی بسیار شبیه به داستان هایی است که در ادبیات باستانی اکثر کشورها خوانده و شنیده ایم. ناصر الدین شاه خدیجه خانم تجرشی را حاکم اعظم خطاب کرد. او در نظر شاه به قدری زیبا بود که پادشاه او را به نام او نامید. او چنان به این زن علاقه مند شد که تصمیم گرفت برای همیشه با همسایه اش ازدواج کند. اما رسیدن به این هدف یک چالش بود. ناصرالدین شاه در زمان ازدواج با همسایه خود دارای چهار همسر دائمی بود. به همین دلیل تصمیم گرفت یکی از زنان متاهل خود را طلاق دهد.
ماجرای باز شدن رد پای همسایه ها از روستای تجروش تا حرم ناصرالدین شاه، نام و عنوانی که از شاه گرفته بود و حالا جای یکی از همسران همیشگی شاه را گرفته بود برای همسایه ها کافی بود. . دشمنان و متنفران در زنان حرمسرا. پولک، پزشک مخصوص ناصرالدین شاه، در خاطرات خود از خصوصیات ظاهری همسایگان خود چنین می نویسد:
همسران دائمی ناصرالدین شاه قبل از ازدواج با همسایگانش از همه خانواده های ثروتمند قاجار بودند و یکی از اهالی روستا به خاطر برابری با یک روستایی از او رنجید. اما به محض اطلاع از علاقه ناصرالدین شاه به همسایه ها عقب نشینی کردند تا آتش خشم شاه شعله ور نشود و پذیرفتند در سایه همسایه ها زندگی کنند. با این حال، او از هیچ آزار و اذیتی ابایی نداشت.
زن با نفوذ قاجار همسایه
زن کنارش نترس و سرزنده بود. علاوه بر این، او برای حفظ موقعیت خود در مقایسه با سایر زنان حرمسرا مجبور بود دائماً در شرایط دشوار مداخله کند و توانایی های خود را ثابت کند. این چیزها ناصرالدین شاه را مجذوب خود کرد و البته او را همسایه خود کرد. خدیجه خانم تجرشی پیش از مرگ، تأثیرگذارترین زن قاجار در دربار ناصرالدین شاه به شمار می رفت. با این حال، شانس دیگر دوست او نیست. همسایه ها 4 بچه به دنیا آوردند که هیچ کدام به 8 سالگی نرسیدند و همان بچه فوت کرد. بچه ها، اگرچه زایشگاه قاجار نبودند، اما همه می دانستند که با نفوذ همسایگان در نظام قاجار، اگر زندگی شان کمک کند، شاه بعدی می شوند. همسایه ها با همه موانعی که پیش روی او بود، موفق شدند پسرش «امیر نظام» را ولیعهد کنند. اما این موفقیت زیاد دوام نیاورد و امیر نظام خیلی زود درگذشت. مرگ امیرنظام چنان بر همسایگانش تأثیر گذاشت که حتی چند روز پس از واقعه، به دیوار گریه می کردند.
افسردگی همسایه ها
پس از مرگ امیرنظام ناصرالدین شاه، با وجود داشتن سه پسر دیگر، حاضر به انتخاب یکی از آنها به عنوان ولیعهد نشد. او هم مثل همسایه اش دوست داشت مادر ولیعهد همسایه اش باشد. پادشاه آنقدر مصمم بود که در روزنامه دولتی اعلام کند که دیگر ولیعهدی را برای به دنیا آوردن پسری از مادر ولیعهد فقید انتخاب نخواهد کرد، اما نخست وزیر او را برکنار کرد و گفت: “او تسلیم شده است.”
در تاریخ حدس و گمان وجود دارد که مرگ فرزندان چهار همسایه یک توطئه قضایی محسوب می شود. همسران و کنیزهای ناصرالدین شاه و البته مهدعلیا مادر شاه که چندان دل خوشی از این اقلیت نداشتند. همسایه ها بعد از فوت فرزند چهارم دیگر بچه دار نمی شوند و کم کم دچار افسردگی می شوند. حتی غم از دست دادن فرزندانش او را کشت. اتفاقی تکان دهنده برای ناصرالدین شاه که هرگز فراموش نخواهد کرد. همسایه ها را در نزدیکی حرم عبدالعظیم (ع) در ری دفن کردند و باغی که در آن دفن شد به باغ همسایه معروف شد. ماجرای عشق شاه به همسایگان با مرگ این زن تمام نشد. روزی که ناصرالدین شاه ترور شد، با بدن مجروح خود به باغ و قبر همسایگانش رفت. بر قبر همسایه اش آخرین نفس خود را گذاشت و دستور داد که او را با همسایگانش در باغ دفن کنند.
منبع: همشهری
[ad_2]